جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغــــض خـود را وسط سینه فشردم بی تو
بســــکه هـر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل بــــه دریـــای غم و غصه سپردم بی تو
تا بـــــه اینــــجا که بـــــه درد تو نخوردم آقا
هیـــچ وقت از ته دل غــــصه نخوردم بی تو
چـــــاره ای کــــن، گره افتاده به کار دل من
راهــــی از کــــــار دلم پیـــش نبردم بی تو
سالها می شود از خــــویش سؤالی دارم
مــــن اگر منــــــتظرم از چـــه نمردم بی تو
با حســـاب دل خود هــــرچه نوشتم دیدم
من از این زنــــــدگیم ســــــود نبردم بی تو
گــــذری کـــــن به مــــزارم به خدا محتاجم
مـــــن اگر ســــر به دل خاک سپردم بی تو
هوای شهر بهاری ولی غم انگیز است
بهار اگر تو نباشی شبیه پاییز است
دلم هوای تو کرده چرا نمی آیی
ببین که کاسه ی صبرم ز غصه لبریز است
من شنیدم که شما فصل بهاری آقا
به دل خسته ی ما صبر وقراری آقا
در هیاهوی شب عید تورا گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا ...
تا دیدار تو
یک شیشه فاصله است و من
مثل ماهی
میانِ تُنگ
و تُنگ
میان دریا.
آه، اگر بشکند این دیوار شیشهای!
نامی نداشت و شناسنامه ای هم.
پیشانی اش، شناسنامه اش بود. محل تولدش دنیا بود و صادره از بهشت.
هیچوقت نشانی خانه اش را به ما نداد. فقط میگفت: ما مستأجر خداییم ،همین.
هر وقت هم که پیش ما می آمد، میگفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.
تنها بود و فکر میکردیم شاید بیکس و کار است. خودش ولی میگفت: کس و کارم خداست.برای خدا نامه مینوشت. برای خدا گل می فرستاد. برای خدا تار میزد. با خدا غذا میخورد. با خدا قدم میزد. با خدا فکر میکرد. با خدا بود.
میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد.
می گفتیم: نگو، اینها که میگویی، یک سرش کفر است و یک سرش دیوانگی.
اما او میگفت و بین کفر و دیوانگی میرقصید.
ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تکیه زند، خدای ملکوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نکن.
مگر نمیدانی که خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی...
پس زبانت را آب بکش.
او را ترساندیم، واژه هایش را شستیم و زبانش را آب کشیدیم. دیوانگی اش را گرفتیم و خدایش را؛ همان خدایی را که برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد.
و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامه ای برایش گرفتیم و صاحبخانه اش کردیم و شغلی به او دادیم.
و او کسی شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانسته ایم که اشتباه کردیم. تو را به خدا اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانه ای دیدید، دیوانگی اش را از او نگیرید، زیرا جهان سخت به دیوانگی مؤمنانه محتاج است!
عرفان نظر آهاری
در حسرت یک نگاه تا کی؟
چشمم به در و به راه تا کی؟
از هجر تو دل غمین و تنهاباشم
من بی پناه تا کی؟
سازم به غم فراق تا چند
روزم چو شب سیاه تا کی؟
ای هـادی راه ما کجایـی
افتـادن ما به چاه تا کی؟
ای وجه خدا رخی عیان کن
تشبیه رخت به ماه تا کی؟
از دوری و از غم تو ای عشق
از سینه کشیدن آه تا کی؟
در پنجـه غـم اسیر باشـم
یک ماه دگر دو ماه تا کی؟
سازم به فراق یا دهم جان
ماندن سر این دو راه تا کی؟
وقتی کوچه باغ دلم را برای میمنت قدومت آب و جارو کردم،
نیامدی.
قلبم شکست....
کی جمعه دگر آید قلبم را چراغانی کنم؟